چند روز بود خبر از آمدن دومهمان عزیز به شهرمان ، در حوزه پیچیده بودکه قراره میزبان آنها دانشگاه آزاد باشه.طلاب خودشان را به هر دری زدن که مسئولین شهر اجازه بدهنداین دومهمان یا بهتر بگم میزبان را به مدت نیم ساعت به حوزه علمیه خواهران بیارند وما از نزدیک آنها رو زیارت کنیم ولی موافقت نشد وگفتند قراره بزرگواران مهمان تمام مردم بعد از نماز مغرب وعشاء در قلب شهریعنی (حوزه علمیه برادارن) باشند هرچه پیگیری شد فایده ای نداشت .
قبل از نماز مغرب سر سجاده یاد یک خاطره از سال 79 افتادم که به تنهایی با کاروان راهیان نور به شلمچه رفته بودم ودر هویزه که بودیم یک سرباز گفت دوست داری یک شهید رو از نزدیک بدون تابوت ببینی تعجب کردم وهیچ حرفی نزدم وفقط همراهش راه افتادم وچند دختر بسیجی دیگر هم پشت سرم آمدند وسرباز داخل یک چادر تو خاکریز شد ومن همان جا دم در ایستادم وبقیه پشت سرم وارد چادر شدند همان سرباز از چادر بیرون آمد وهمچنان که در دستانش یک کفن بود نزدیکم آمد وبدون حرفی کفن را در دستانم گذاشت ورفت با صدای بلند گفتم برادر کجا میری خیلی سنگینه نمیتونم نگه دارم و ناخواسته روی همان تپه خاکی که بودم زانو زدم که دختر های بسیجی که داخل چادر رفته بودند بیرون آمدند ویکی از آنها شهید رو از دستانم گرفت وگفت این چه کاریه مثلا شما بزرگتر مایی از چند استخوان ترسیدی !!!وشهید رابه داخل چادر بردند ومن همچنان روی آن تپه زانو زده فقط گریه میکردم .که همان سرباز آمد گفت حالا متوجه شدی که فقط چند استخوان نیست توکاملا شهید رو احساس کردی مگرنه آن روز کاملا توشوک بودم وفقط به حرفهای آن سرباز فکر میکردم …
تازه متوجه شدم اذان تموم شد به نماز ایستادم بعد از نماز درحال آماده شدن برای رفتن به حوزه برادارن بودم که پیش خودم گفتم حالاکه شهدارا حوزه برادران میبرند من نمیتونم از نزدیک تو شلوغی دستم را به تابوت شهدا برسونم تواین فکرها بودم که نمیدونم چی شد شماره مسئول خوابگاه حوزه را گرفتم گفتم سید جان کجایید ؟حوزه برادران هستید سید گفت نه حوزه خودمان گفتم سید نمیایید حوزه برادران گفت داشتیم آماده میشدیم که بیاییم همین الان شهدارا آوردند حوزه خودمان ، فقط همین را شنیدم متوجه نشدم چطور خودم را به حوزه رساندم .خدیا شاکرم که نصیبم کردی که از نزدیک در کنار تابوت شهدا باشم وبهشون بگم
#شهدا_شرمنده_ایم
#خاطره_نوشتن
#دلنوشته
آخرین نظرات